رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

27 مهر - رادین و عمو معین

سلام گل مامان پسر گلم دو روزی مهمون دار بودیم و تو خوشحال... 5 شنبه عصر مامانجون و عمومعین اومدند خونمون و امروز عصر رفتند... تو که از شادی سر از پا نمیشناختی...مخصوصا با وجود عمو معین... این دو روز تا اینکه صبح از خواب بیدار میشدی سریع میگفتی پس معین دووو؟ 5شنبه که بعد از شام یکسر همگی رفتیم خونه خاله مهسا...جالبه تو همش پیش عمو معین بودی و پیش خاله مهسا نمیرفتی میگفتی خجالت میکشم... جمعه هم همگی رفتیم پارک ارم و عصرشم باغ وحش رفتیم...تو اولین بارت بود که باغ وحش میرفتی و خیلی همه چیز برات جالب بود... امروز ناهارم خونه مامی دعوت بودیم...بعد از اونم مامانجون اینا رفتن... موقع...
27 مهر 1392

22مهر- مشهدی رادین

سلام پسر گلم عسل من بالاخره تو هم رفتی پابوس امام هشتم و شدی مشدی رادین :) واسه اولین بار هم سوار قطار شدی.... از هفته گذشته بگم که اسهال و استفراغ بودی تا 2 روز قبل از مسافرت به مشهدمون  حال نداشتی...تا اینکه خدا را شکر خوب شدی... روز سه شنبه 16 مهر خانوم ابوالمعصومی (همکار مامی) که قرار بود با ما همسفر باشه اومد تهران و خونه ما...تو که عاشق مهمونی سر از پا نمی شناختی و جالبه صداشون میکردی خانم ابوالمعصومــــــــــــــه.... وای که من و مهسا جون مردیم از خنده... شبشم قرار شد زود بخوابیم چون ساعت 6:30 بلیط قطار داشتیم و باید 5 و نیم میرفتیم.. اما خب تو رو تختت وایساده بودی و با ذوق مهسا جونو ک...
22 مهر 1392

12 مهر- این چند روز در اراک + سالگرد آقاجون

سلام عشقم گلم ما از 4 شنبه گذشته رفتیم اراک...تا امروز که برگشتیم.. جمعه رفتیم خونه مامانجون...عمو مسعود و عمو شهاب اینا هم بودند... شنبه هم کیانمهر کوچولو و مامانش اومدند خونمون و شب هم موندند... برخلاف چهره آروم کیانمهر...اما چشمت روز بد نبینه اونقدر این پسملی غر غر کرد که تا خود صبح بیدار بودم... و هزار بار خدا را شکر کردم که تو بزرگ شدی ...چون اصلاااااااا طاقت شب بیداری را ندارم... خلاصه که اینقدر این پسری گریه کرد که من ساعت 8 رفتم گرفتمش بغل و بردمش تو اشپزخانه تا لااقل با صدای اون تو بیدار نشی... خلاصه کیانمهر کوچولو ساعت 10 رفت... اما اینقدر این پسر عسله دلم واسش یه ذره شده... ...
12 مهر 1392

2 مهر--- پسر 30 ماهه من

سلام عسل من  امروز یهو هوس کردم یه کیک خوشمزه درست کنم به مناسبت 30 ماهگی تو عسلم...و دو نفری جشن کوچکی بگیریم.... تو همین فکر ها بودم که خاله مهسا زنگ زد و گفت الان دارم میام خونتون سر راه هم میرم سراغ مامان... خلاصه که جشنمون با وجود مامی و مهسا جون از کوچکی دراومد و حسابی خوش گذشت... راستی کیکم هم بدون پودر کیک درست کردم هاااا... پسر 30 ماهه من چند روزی میشه که دیگه میتونه حرف ---ق--- را تلفظ کنه و دیگه سعی میکنه به قرمز نگه گِمِز و.... پسر 30 ماهه من دیگه به همسایه نمیگه خمسایه...البته گاهی اوقات.... پسر 30 ماهه من در مورد لباسهای خودش اظهارنظر میکنه....
3 مهر 1392

2 مهر - نفسم 30 ماهه شدی...

  تو … ماه را دوست داری … و من …مـاه هاست که ، تو را ٣٠  ماه هوای بودنت را نفس کشیدن....مبارکم باشد...     رادینم ...نفسم مرسی که هستی و هستی را رنگ آمیزی می کنی....   خدای جان ... می خواهم باشم و ٣٠٠٠٠٠٠٠٠ ماهگی اش را ببینم... باشه؟! ٣٠ ماهگیت مبارک فرشته من   ...
2 مهر 1392
1